پیش از اینکه از دست برود
 
داستانهای عبرت آموز
داستانهای واقعی ، داستانهایی که واقعا اتفاق افتاده اند
 
 

جوانی پوچ بود که تمام ارزش ها را به استهزا می گرفت و از انجام هیچ معصیتی فروگذارنمی کرد. مانند بسیاری از جوانان بی هدف زندگی می کرد گویی فردا نمی میرد. در این زندگی جز شهوت چیزی را نمی شناخت. صبح وشب بخاطر آن در حرکت بود.
با یکی از دوستانش قرار گذاشت تا باهم به دیدن فیلمی بروند که فلان سینما نمایش می داد. باهم قرارگذاشته بودند که نزدیک فلان میدان همدیگر را ببینند.
وقتی منتظردوستش بود یک از دوستان قدیمی اش ماشین خود را پشت ماشین او پارک کرد. اورا نمی شناخت و نمی دانست چه می خواهد. بعد از سلام از آن دوست پرسید:
 مرا می شناسی؟
متاسفم تورا نمی شناسم
خوب به من نگاه کن
اوه آیا تو فلانی هستی که دوران ابتدایی باهم بودیم؟
بله من خودم هستم.
هردو همدیگر را در آغوش گرفتند و به مرور خاطرات تلخ و شیرین گذشته پرداختند سپس دوستش که نشانه های تدین در او آشکار بود پرسید:
منتظر چی هستی ؟
منتظر یکی از دوستانم هستم تا باهم سینما برویم.
با ما بیا تا باهم پیش برخی از دوستانم برویم و با هم افطار کنیم و گذشته را جبران کنیم.
اگر دوستم نیامد با تو می آیم.
موعد مقرر گذشت و دوستش نیامد. پس تصمیم گرفت که با آن دوست قدیمی اش برود. وقتی به محل افطار رسیدند برای اولین بار در عمرش جوانانی را می دید که برای معصیت دور هم جمع نشده اند بلکه برای طاعت و عبادت گرد هم آمده اند با آنکه ماه رمضان نیست، ولی همه روزه بودند و نور نماز از چهره هایشان می بارید با وجود اینکه او را نمی شناختند همه از او استقبال کردند. ولبخند به چهره همگی نقش بسته بود.
یکی از جوانان برخاست و اذان مغرب را سر داد. صدایش با صدای امواج آرام دریا در آمیخت. آنها در زیر یکی از سایه بانهای ساحل افطار کردند ویکی از جوانان دانه ای خرما به دوستمان تعارف کرد او گفت متشکرم من روزه نیستم. جوان به او گفت اشکالی ندارد فقط با ما شریک باش . نماز برپا شد و برای اولین با ر، پس از مدتها که نماز را ترک گفته بود همراهشان شروع به نماز خواندن کرد.
بعد از نماز یکی از جوانان برخاست و به ایراد یک خاطره پرداخت وتمام کلماتش به اعماف دلش نفوذ کرد. او در مورد این جمع پاک و کلماتی که تا به حال نشنیده بود ویا زیاد شنیده بود و برای اولین بار با دل باز می شنید، فکر کرد در اثنای رانندگی خودش را باز خواست می کرد که تا به کی به این راه ادامه می دهد آیا وقت درست شدنش فرا نرسیده؟ درنگ چرا؟
بر خلاف عادت، خیلی زود به خانه اش رفت همسرش از زود آمدنش تعجب کرد. علت را جویا شد و او ماجرا را تعریف کرد.
همسرش خوشحال شد ومژده آمدن روزهای شادمانی وسرور را داد. بعد از اینکه روزگارش از زمان ازدواج با او به حاطر معصیت ها و برخوردهای خشنش به ما تمکده ای تبدیل شده بود.
او ساعت دوی نیمه شب بیدار شد و به نماز ومناجات با پروردگار و طلب آمرزش او بخاطر گناهان گذشته پرداخت، وسجده وقیام راطولانی کرد تا اذان صبح داده شد.
همسرش بیدار شد و دید که او درسجده است. از این تغییر بسیار خوشحال بود. به او نزدیک شد و منتظر ماند تا نمازش را به پایان برساند. ولی او سراز سجده بر نداشت. با دست او را به آرامی تکان داد وگفت فلانی! چطوری ؟
او به جای اینکه جوابش را بدهد به پهلو افتاد. او وقتی در سجده با خدایش مشغول مناجات بود، مرگ به سراغش آمده بود.

منبع : کتاب داستانهای واقعی
نویسنده : عبدالحمید بلالی
مترجم :دکتر ابراهیم ساعدی رودی

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : یک شنبه 27 شهريور 1390برچسب:داستانها ی واقعی , جوانی , سینما , شهوت , فیلم , عادت , ساحل , جوانان , خاطره , مرگ, :: 16:21 :: توسط : ابو دانيال

درباره وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 101
بازدید ماه : 858
بازدید کل : 82349
تعداد مطالب : 13
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1

تماس با ما

 
 
 
لينك باكس هوشمند مهر،افزایش بازدید،لینک باکس،افزایش امار،مهر باکس